۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه


موکه مه کنجه که تو نو...



باد سرد پاییزی قطرات باران را محکم به دیواره های کاهگلی شهر می کوبید و جوی های آب ندیدۀ خیابانها، پر آب گل آلود شده بودند.
زنکه لته ای با موهای بلند و ژولیده اش آرام و بی عجله راه می‌رفت و گاهگاهی تکه‌ای نخ و یا سر مقراضی پارچه ای را از روی زمین بر می‌داشت و با همان گل و لای داخل دامنش می انداخت.
توفان بی داد می‌کرد و تیرهای برق را به رقص در آورده بود. باد، سر نخلهای بیست متری خیابانها را دیوانه وار به هر طرف تکان می‌داد. خیابانها پر آب گل آلود بود و سیلاب، خیابانهای باریک را به پیاده روهای باریکتر دوخته بود. چاله چوله های خیابانها برای هر رهگذر غریبه ای حکم تله ای را داشت.
زنکه لته ای آشناترین آشنای کوچه پس کوچه های شهر آهسته آهسته به سمت انتهای خیابان می‌رفت و گاهی که نظرش به چیزی جلب می‌شد، می ایستاد و با خیال راحت آنرا سیر تماشا می‌کرد و اگر نخی یا سر مقراضی می‌بود با خوشحالی آنرا بر می‌داشت و به دامنش که آنرا با دست چپش گرفته بود می انداخت.
اوایل شب بود و باد و باران مردم را به خانه هایشان دوانده بود. توفان نیمی از لامپهای خیابان را شکسته بود و نیم دیگر را هم داشت می شکست. ناودانهای خانه‌ها را باد برده بود و از هر پشت بامی آبشاری به خیابان می‌ریخت .
زنکه لته ای در جوی خیابان نخ ها و سر مقراضی هایش را شست و در گوشه‌ای گذاشت و با لباس داخل جوی آب که عمقش تا گردنش را می پوشاند، نشست و به سر و روی خود آب می‌زد. لباسهایش را در آب چنگ، و با دامنش سر و صورتش را لیف می‌زد. پس از آنکه از آب در آمد لته هایش را در دامنش ریخت و به راهش ادامه داد. تا آلونکش راه زیادی نمانده بود ولی او هیچ عجله‌ای نداشت. حاشیۀ پیاده رو کنار خیابان را گرفت و به طرف آلونکش رفت. باران تند، با حوصلۀ تمام گل و لای باقیمانده را از تن و لباس زنکه لته ای شست. شب به نیمه نزدیک شده بود که او به آلونکش رسید.
فرو رفتگی نبش خیابان حکم زباله دانی محل را داشت. زنکه لته ای سالها بود که در انتهای آن با کیسه هایی که پر پارچه ها و سر مقراضی های متفاوت بود، آلونکی درست کرده بود. آلونکی که وسعت آن به اندازۀ تنهایی اش بود.
اهالی محل دیگر او را مثل اوایل دیوانه خطاب نمی‌کردند و بچه‌ها هم دیگر به او سنگ پرت نمی‌کردند. او آنقدر بی‌آزار بود که مادران هم مثل گذشته نمی توانستند بچه هایشان را با اسم پورزال جادوگر بترسانند. سپورهای شهرداری هم به او کاری نداشتند و حتی گاهی مواقع اطراف آلونک او را هم تمیز می‌کردند.
آلونک را تا نیمه آب گرفته بود و دیواره هایش که چیزی جز گونی ها و کیسه های پلاستیکی پر نخ و پارچه های جور واجور نبود، تا نیمه در آب فرو رفته بود. زنکه لته ای با قوطی حلبی آبها را به بیرون خالی کرد و درزها را با گل گرفت تا آب به داخل نفوذ نکند.
صدای پارس سگی از دور شنیده می‌شد و باران یکریز می بارید. زنکه لته ای با دو کیسۀ نخ در آلونکش را تقریبأ بست.

دیگر چشم چشم را نمی دید کورمال کورمال از لای کیسه های لته که دیوارهای آلونکش بودند، کبریتی در آورد و چراغ نفتی را روشن کرد.

نور آن برای آلونک یک متری اش کافی بود و حتی زیاد.
زنکه لته ای تکه آینۀ شکسته ای را از بین کیسه ها برداشت و به صورتش نزدیک کرد.

چشمهایش میشی میشی بود و زنده.

وقتی با انگشت چروک های صورتش را به اطراف می کشید، جوانتر می‌شد.
لبخندی روی لبهایش نشست، و غمی در چشمهایش.

دیگر از پورزال لته ای خبری نبود. انگار باد و باران او را با خود برده بودند.
آبتنی در جوی خیابان به او جلای دیگری داده بود. موهای ژولیده و سیاهش، صاف شده بودند و تا زیر زانوهایش را می پوشاندند.

اگر تک و توکی موی سفید لای موهای سیاه و پر پشتش برق نمی زد، می‌شد که او را با دختر بچه‌ای اشتباه گرفت.
بدون آنکه از جایش بلند شود دستش را دراز کرد و از لابلای کیسه ها جعبۀ مقوایی را در آورد.
فقط از روی پیراهن بلند و گلدارش که لباس تابستانی و زمستانی اش بود، می‌شد او را شناخت که آنرا هم همانطور نشسته از تنش در آورد.
موهای بلند و پر پشتش نیمی از بدن برهنه اش را پوشانده بود. انگار سینه بند بی رنگی پوشیده بود.

سینه هایش برجسته وسفت بود و بدنی صاف و سفید داشت.
با شانۀ چوبی بزرگی گیس هایش را شانه زد و روی سینه هایش ریخت و لحظه‌ای در آینۀ شکسته نگاه کرد.

شرم دخترانه ای تمام تنش را لرزاند. با دستها و زانوهایش سینه هایش را پوشاند و از کارتن، لباس عروسی آبی رنگی را در آورد و تنش کرد.
او با شانۀ چوبی موهایش را شانه می‌زد و زیر لب می‌خواند:
موکه مه کنجه که تو نو منه نلی که بره / مادر من دختر تو هستم منو نزار ببرند
لهجه داشت. معلوم بود که محلی نیست و غریبه است.
کمتر پیش می‌آمد که او این وقت شب بیرون برود. علی الخصوص توی این هوای سرد.
ولی امشب کارهایش جور دیگری بود. او حال و هوای دیگری داشت.
لباس عروس چفت بدنش بود و دنباله‌اش روی زمین کشیده می‌شد.
دکمه های لباس را بست و پا برهنه وارد خیابان شد.
توفان شدید، درختهای زیادی را از ریشه در آورده بود و بعضی تیرهای چراغ برق را هم شکسته بود.
خیابان کاملأ تاریک بود.
زنکه لته ای در حاشیۀ دیوار پیاده رو می‌رفت و زیر لب آواز می‌خواند:
سوزون و دسته که تو نو منه نلی که بره / سوزن و دستگیر تو هستم منو نزار ببرند
او وجب به وجب کوچه پس کوچه های شهر را می شناخت.

هنوز چند قدمی بر نداشته بود که لباسش خیس خیس شد و دامنش هم کف آبهای خیابان را جمع می کرد.
او بنا بر عادتش به هر نخ و سر مقراضی دست دراز می کرد، ولی امشب تمایلی نداشت.
توفان درختها را شکسته بود و قسمتهایی از پیاده رو را بند آورده بود.
زنکه لته ای کنار درختی شکسته که در پیاده رو افتاده بود ایستاد، و با حیرت و شادی به نخ های تمیز و رنگارنگی که لابلای شاخه‌های درخت برق می زد، نگاه می‌کرد.

مثل کودکی که وارد دنیایی پر از اسباب‌ بازی شده باشد، خوشحال شد.
ذوق‌زده کنار شاخ و برگهای درخت نشست.
نخ سبز رنگی را از شاخه جدا کرد و به دامن بلندش انداخت و همچنان زیر لب زمزمه می‌کرد:
از راه باغک مه بره منه نلی که بره / از راه باغک می‌برند منو نزار ببرند
خه دول و سازک مه بره منه نلی که بره / با دهل و ساز می‌برند منو نزار ببرند
نخی سرخ، آبی ، یک سرخ دیگر...
شاخه‌های درخت پر نخهای رنگ و وارنگ بود.
زنکه لته ای برای جمع آوری نخ های رنگی وارد شاخ و برگهای درخت شد.
درخت بید بزرگی بود که افتاده، ارتفاع آن دو برابر قد زنکۀ لته ای بود و تمام پیاده رو را هم گرفته بود.
دامن لباسش به شاخه ها گیر می‌کرد و سرشاخه ها را می شکست.

زنکه لته ای وسط شاخه‌های درخت مثل پرنده‌ای بود که در جنگل گم شده باشد.
او با شوق تمام از درخت نخ می چید و آن‌ها را به دامن بلندش می‌ریخت.
بنفش، صورتی، زرد، یشمی، یک آبی دیگه...

و نظرش را طناب بزرگ و طلایی رنگی به خودش جلب کرد، که تا به حال هیچ‌ وقت ندیده بود.

"از همۀ نخها و سرمقراضی های دیگر قشنگتر است" – به خودش می گفت.

"نخی بزرگ و تمام نشدنی...
"با آن برایم تاجی درست می‌کنم. تاجی که فقط از نخ باشد. نخی طلایی".
طناب آنقدر براق بود که در تاریکی هم می درخشید.

سر طناب طلایی لای شاخه‌های درخت بود و ته آن از روی تیر چراغ برق در تاریکی آسمان گم می‌شد.
زنکه لته ای احساس غریبی داشت.
اولین بار بود که گریه می‌کرد. اشکهایش با باران قاتی شده بود.
او همانطور که به سمت طناب طلایی می‌رفت، زیر لب هم زمزمه می‌کرد:
موکه مه کنجه که تو نو منه نلی که بره - سوزون و دسته که تو نو منه نلی که بره.
----------------------
موکه - مادر
کنجه - دختر
موکه مه کنجه که تو نو ... مادر من دختر توأم ... - ( ترانه ای است سیستانی، که موقع انتقال عروس از خانۀ پدر به خانۀ شوهر، همراهان عروس بدرقه کنان از زبان عروس برای مادر، پدر، خواهر و برادر عروس می‌خوانند که حکایت از وابستگی و عشق عروس نسبت به مادر و خانۀ پدری عروس دارد. )
لته - به نخ و پارچۀ کهنه و فرسوده می‌گویند.
پورزال - پیرزن

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه


شکار
او بطور ماهرانه ای خودش را بین درختان پنهان کرده و منتظر فرصت بود. فاصله اش زیاد و او در تیررسش نبود. تصمیم گرفت باز هم نزدیکتر برود. فاصلۀ زیادی را تا چند متری گوسفند سینه خیز طی کرد و همانجا دوباره میان علفها پنهان و منتظر لحظه ای مناسب شد.
چند لحظه ای نگذشته بود که گوسفند پشتش را به طرف گرگ چرخاند. گرگ که فرصت را مناسب دید پاهایش را به زمین محکم کرد و با یک جهش به سمت گوسفند پرید.
گوسفند بی خبر از همه جا به چرای خودش مشغول بود، که گرگ با تیر شکارچی درست جلوی پای گوسفند بر زمین خورد.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه


گنجینۀ رویا

همش برایم از کابوس هایش که در خواب می دید تعریف می کرد.
بدون آنکه خودش بفهمد، بالشم را با بالش او عوض کردم.
فردا از رویاهایش برایم گفت

اشتهای کور

تکه ای را خوردم.
تکه ای دیگر را هم.
و همینطور الی آخر.
وقتی به خود آمدم، دیدم تمام شده ام.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه


پیغام

وقتی او را رها کرد، از نفسهای گرمش پی به همه چیز برد و دیگر نیازی نداشت بماند و به داستانش هم گوش دهد.
بدون ذره ای معطلی راه افتاد. مسیر طولانی بود و باید عجله می کرد.
نیمی از دشت را رفته بود که به جاده رسید. آفتاب در پشت کوه پنهان می شد که او جاده را برید . از جاده تا آبادی چند ساعتی راه بیشتر نمانده بود و باد موافق هم در رفتن به او کمک می کرد و نیروی کمتری مصرف می کرد.
شب بر همه جا پرده کشیده بود که او رسید. او از دور پنجرۀ روشن خانۀ دخترک را دید.
آرام آرام به پنجره نزدیک شد و با یک جهش روی آن پرید و داخل پنجرۀ نیمه باز نشست.
او دیگر رسیده بود و دخترک را می دید که چگونه خودش را برای خواب آماده می کند.
دخترک پس از آنکه چراغ اتاق را خاموش کرد، روی تختخواب خزید و همانطور کز کرده دو دستش را لای پاهایش گذاشت و به خواب رفت.
نور مهتاب داخل اتاق را سربی رنگ کرده بود.
قاصدک پس از آنکه چشمانش به تاریکی عادت کرد دید چگونه دخترک در خواب لبخند می زند. قاصدک هم خنده ای بر لبهایش نشست و از خستگی همانجا در لای پنجرۀ نیمه باز به خواب رفت.
نیمه های شب دخترک غرق رویا بود که با صدای به هم خوردن پنجره با باد، آشفته از خواب پرید و رویایش ناتمام ماند.

جن گیر

آفتاب شدید می تابید و کفش های گوهرک پر ریگهای داغ شده بود. او ایستاد و ریگهای کفشش را برای بار صدم خالی کرد و در دل به هر چه جن و جن گیر و دعا و دعا نویس لعنت می فرستاد.
چندمین ماه بود که گوهرک راه گرم کویر را تا ده سلطان جنی پیاده می رفت و پیاده هم بر می گشت. سلطان جنی هم هر بار پس از خواندن وردی، چند خط نامفهوم روی کاغذی کوچک می کشید و به بازوی گوهرک می بست. گاهی وقتها هم برای شوهرش سالار دعایی می نوشت که گوهرک، بدون آنکه سالار بفهمد همراه چای دم می کرد و به خوردش می داد.
هر دفعه و علی الخصوص این اواخر سلطان جنی اصرار داشت که شوهرت را دعا خور کرده اند. باید خودش بیاید تا برایش دعایی بنویسد و یا با جادو جنبلی دیگر مشکلش را حل کند.
گوهرک بارها به سالار گفته بود، ولی سالار حاظر نمی شد که پیش سلطان جنی برود.
گوهرک گلوو را از بقچه اش در آورد و مشغول خوردن شد. گلوو مثل آتش داغ بود ولی معده را آرام می کرد. به غروب چیزی نمانده بود و هوا سرد ترک شده بود. گوهرک چادرش را محکم به کمرش پیچید و به سمت شهر راه افتاد.
میدانم چکار کنم...
اگر راضی نشود که پیش سلطان جنی برود، طلاقم را می گیرم. به درک که بچه ها زیردست زن بابا می افتند.
گوهرک در این فکرها بود که به خانه رسید. هوا داشت تاریک می شد. او با عجله دو بچه اش را از زن همسایه گرفت و شام را روی چراغ والر گذاشت. چیزی نمانده است که شوهرش برگردد.
گوهرک غذای بچه ها را داد و حتی خواباندشان، ولی سالار هنوز بر نگشته بود. او همانطور غذا نخورده ، پای سفرۀ باز به خواب رفت.
نیمه های شب با صدای پای سالار گوهرک بیدار شد. سالار خسته و کوفته سر جای همیشگی اش پای سفره نشست و همانطور که چای را فوت می کرد پرسید - چته؟ چیزی شده؟ گوهرک چیزی نگفت.
حتمأ باز هم پیش سلطان جنی رفته ای؟ سالار پرسید.
گوهرک اشکهایش سرازیر- شد.
. آمدیم غذا بخوریم...زهر مارمان کرد ...و کاسۀ غذا را سالار پس زد.
صد بار گفتم که نرو. نرو...
گوهرک که طاقتش تمام شده بود اشکهایش را پاک کرد و گفت: من دیگر نمی روم ... هیچوقت. این دفعه تو می روی...
همین فردا.
من؟ من؟ تا صد سال سیاه!
زن چند بار باید بگم که اینها جن گیر نیستند. شارلاتانند. اینها مارگیر هستند نه جن گیر!!! اینها خودشان از صد تا جن هم بدترند!
پناه بر خدا! گوهرک گفت.
تازه اگر دعا نویس است ، برای خودش دعایی بنویسد تا ناچار نباشد سر این و آن را کلاه بگذارد.
گوهرک سالها بود که آوازۀ سلطان جنی را شنیده بود ولی در این چند ماهه به کارش ایمان پیدا کرده بود. زنهای محل هم می گفتند که او تنها کسی است که دعاهایش اثر دارد. او هر کاری می کرد. شکم بند می کرد، شاش بند می کرد و حتی دیوانگی را هم مداوا می کرد. زنهایی که حامله نمی شدن و پیش او رفته بودند، هر کدام چند شکم زاییده بودند. مال دزدی نبود که او جایشان را نداند. عده ای می گفتند که بپورهایش هم از، ترکۀ ازما بهتران بوده اند و به همین خاطر است که او هر کاری می تواند بکند.
از گوهرک اصرار و از سالار انکار.
نمی روم زن!!! نمی روم.
گوهرک اشکهایش را با گوشۀ چارقدش پاک کرد و گفت: پس طلاقم را بده.
سالار کشیدۀ محکمی بیخ گوش گوهرک خواباند.
گوهرک که دیگر از همه چیز سیر شده بود ، بچه هایش را از خواب بیدار کرد و همان نیمه شب با بقچه ای که لباسهای بچه هایش در آن بود به سمت خانۀ پدرش که در آنطرف دیگر شهر قرار داشت، رفت.
سالار هر چند که می دانست مقصر است ولی با صدای بلند گفت: به درک!!! هر جا که می خواهی برو...
خواب از چشم سالار پرید. برای خودش هم جای سؤال بود...او که زنش را دوست داشت... مادر دو بچه اش بود. ولی این چند ماهه اخلاقش سگی شده بود و با بهانه و بی بهانه زنش را به باد کتک می گرفت...
دنیا را چه دیده ای! شاید راست باشد و دعا خورش کرده باشند...
به جهنم! یکبار که هزار بار نمی شود! می روم شاید دعایش مؤثر باشد. سالار به خودش گفت.
دیگر خواب به چشم سالار نیامد و به انتظار صبح ماند.
هنوز هوا تاریک بود که سالار بقچه اش را بست و به سمت ده سلطان راه افتاد. خورشید تازه جوانه زده بود که او به ریگزار رسید. لحظه ای زیر سایۀ تنها درخت گز ایستاد و برای چند دقیقه ای نفسی تازه کرد.
سالار دو ساعته تمامی دشت را پیمود.
پیدا کردن خانۀ سلطان جنی کار سختی نبود. بچه ای کوچک او را تا خانۀ سلطان همراهی کرد.
در خانۀ سلطان باز بود و یک لشکر بچه های قد و نیم قد در حیاط خانه به سر و کلۀ همدیگر می پریدند.
سلطان جنی با سر و ریش کاملأ سفید وسط اتاق کنار دیوار نشسته بود و قلیان می کشید. سه زن سی تا چهل ساله که زنهای رسمی سلطان بودند درهمان اتاق به کارهای خودشان مشغول بودند. و در موقع کار و حالت خلسه کمک و ور دست شوهرشان بودند.
سالار پس از آنکه چایش را خورد داستان خودش را برای سلطان تعریف کرد.
یکی از زنهای سلطان پیش شوهرش نشست و به سالار هم گفت که کمی نزدیکتر به شوهرش بنشیند و از آن طرف دست دیگر شوهرش را محکم در دستش نگه دارد.
سلطان چشمانش را بست و آرام شد.
در اتاق صدای نفس کسی شنیده نمی شد.
سلطان جنی یواش یواش به خلسه رفت. دستها و تنش به تشنج افتادند. چیزی نمانده بود که سلطان دستش را برای گاز گرفتن به سمت دهانش ببرد. سالار پاهایش را جمع کرد و خودش را محکمتر به زمین چسباند.
سلطان جنی انگار از دردی شدید به خودش می پیچید و همانطور درخلسه کلماتی نامفهوم را ادا می کرد.
سلطان دستش را برای گرفتن نشان باز کرد . سالار هم پیراهن شسته نشدۀ خودش را در دستش گذاشت.
سلطان پیراهن را به دماغش چسباند و عمیق نفس می کشید. تشنج سلطان جنی لحظه به لحظه بیشتر می شد و مثل مار زده ها به خود می پیچید. صورتش خیس عرق بود. دست و پا و سر و گردنش همه با هم می لرزیدند و آب از گوشۀ چشمانش جاری شده بود. در همان حالت نشان دوم را از اوخواست و سالارهم پیراهن شسته نشدۀ گوهرک را در مشت باز سلطان گذاشت.
او پیراهن را به دماغش نزدیک کرد و با هر نفس که می کشید کلمه ای می گفت و یا رازی را باز می کرد که بسختی فهمیده می شد.
جا جا جادو. تورا جا جا...گیسهای سیاه. زن زن . مار مار . غار غار . دعا... تاریک . سیاه سیاه. پنجشنبه ... پنج پنج. جمعه جمعه...
سلطان دیگر چیزی نگفت و آرام آرام سرش را بلند کرد و دستهایش شل شدند. سلطان به خودش آمد . پس از زنش سالار هم دست راست سلطان را رها کرد.
زن دیگر سلطان برای همه چای ریخت . سلطان قلیان را چاق کرد و همانطور که قلیان می کشید تمام دستورات لازم را به سالار می داد.
سلطان جنی همانطور که دست سالار را که در آن ده تومان پول بود را پس می زد، گفت: اجر کار خیر با خداست. فقط تا روز جمعه دکانت را باز نکن.
سالار بقچه اش را برداشت و با ناباوری به سمت شهر راه افتاد. هوا تاریک شده بود ولی گوهرک برنگشته بود. تا جمعه دو روز دیگر مانده بود.
سالار که حوصله اش تنهایی در خانه سر رفته بود، دو روزه تمامی کارهای خانه را که بخاطر بچه ها و دکان نتوانسته بود انجام دهد، انجام داد.
امروز روز موعود است و او باید به قبرستان برود و بدون غسل گناه دارد. بقچه اش را بست و به سمت حمام رفت.
دلاک آشنا که راضی از مشت و مال و کیسه کشیدنهایش بود گفت: سالار خان هیچ دختری نه نمی گه و بلند بلند قهقهه میزد. سالار لبخندی زد و یک تومان کف دستش گذاشت و به سمت خانه رفت.
او تمام کارهایی را که جنی گفته بود، در سرش تکرار کرد. همه چیز درست بود و فقط باید منتظر تاریک شدن هوا می ماند.
اولین دفعه بود که اینطور دلش برای زن و بچه هایش تنگ می شد. سه روز بود که آنها نبودند و بدون آنها خانه مرده بود.
تا قبرستان راه زیادی بود. بسم الله گفت و به طرف قبرستان راه افتاد. زودتر راه افتاد تا مبادا یک وقت دیر برسد.
قبرستان قدیمی شهر ابتدا داشت ولی انتهایش معلوم نبود و باشندگان قبرستان بیشتر از جمعیت شهر بودند.
سالار به سر در قبرستان که رسید سه بار زیر لب حمد و قل هوالله خواند، دستهایش را به صورتش کشید و وارد قبرستان شد.
غسالخانه در ابتدای قبرستان بود و جاده ای باریک و خاکی قبرستان را دو نیم می کرد. سالار ناخودآگاه خودش را از تیرگها کنار می کشید و زیر لب بسم الله می گفت.
او وارد قبر آقا شد تا هم فاتحه ای بخواند و هم وقتش بگذرد.
شب آرام بود. سالار صدای نفس خودش را هم می شنید. گوشهایش را تیز کرد. همه جا ساکت بود . انگار دنیا ایستاده است. او سعی می کرد طبق سفارش سلطان جنی نترسد. حتی اگر مرده ای هم از قبر بلند شود او حق ندارد بترسد و الی جادو از بین نمی رود.
مدتی گذشت و صدای خروسی شنیده شد. سالار قلبش به تپش افتاد. یاد حرفها و سفارشات سلطان جنی افتاد. قرص و محکم به طرف تیرگ شکستۀ قدیمی ای رفت که در وسط قبرستان قرار داشت.
هوا تاریک بود. نه تیر چراغ برقی و نه نور پنجره ای.
او همانطور چشم به کوره راه باریک قبرستان داشت، و منتظر بود تا آن موجود سیاه پشم آلو بیاید و او بتواند چند تار از مویش را ببرد و با خود ببرد.
سالار متوجه کسی شد که از میان قبرها به طرف او می آمد. مثل زنی تنومند بود که چادری سیاه بر سر داشته باشد.
کم مانده بود که سالار از ترس وارد تیرگ خالی بشود. ولی او نباید می ترسید.
سالار هر چه آیه و ورد را که از بر بود تند تند زیر لب می خواند ومرتب هم بسم الله می گفت.
هنوز چند متری به او مانده بود که آن موجود مثل تکۀ گوشتی بر زمین افتاد و دیگر از جایش هم بلند نشد.
سالار بسم الله گویان به طرفش رفت. در کنار تیرگ قدیمی پوست سیاه و خشک بزی را دید که لحظه ای قبل راه می رفت.
سالار بلند بلند بسم الله می گفت و می دانست تا بسم الله بگوید جن با او کاری نخواهد داشت. برای روز مبادا چاقویی هم با خود آورده بود.
سالار همانطور که با سرعت بسم الله می گفت و ورد می خواند با چاقویش چندین تار از موی پوست بز را برید و در جیبش گذاشت و طبق سفارش سلطان جنی بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند به سمت قبر آقا رفت.
دیگر به سلطان جنی ایمان پیدا کرده بود. کاش همان روز اول که زنش گفته بود پیش جنی می رفت و خیال همه را راحت می کرد.
سالار باید تا روشن شدن هوا در قبرستان می ماند. خودش را به قبر آقا رساند و در گوشه ای روی زمین نشست. کارش هنوز تمام نشده بود و باید مستقیم به دکانش برود.
از دور صدای اذان خروسها می آمد. سالار بقچه اش را بست و پس از خواندن فاتحه به سمت مغازه اش راه افتاد.
هوا رو به روشنی رفته بود که به دکانش رسید.
درب مغازه را باز کرد و با اسپندی که سلطان جنی داده بود مغازه اش را دود داد و با انگشتش روی دیوار دو خط افقی و دو خط عمودی کشید. پس از آنکه دکان را آب پاشی کرد از پشت میز کارش تبر کوچکی را در آورد و یکی دو بار در دستش جابجا کرد و از مغازه بیرون رفت.
در وسط دیوار کاهگلی مغازه اش از داخل خیابان ، همانطور که جنی گفته بود جای کاهگل تازه بود.
سالار با تبر دستی کاهگل را شکافت . درست همانطور که جنی گفته بود، سوراخ عمیقی داخل دیوار بود. همانجایی که دعا را گذاشته بودند و او می باید آنرا بر می داشت و با آتش اسپند می سوزاند.
سالار با خوشحالی دستش را داخل سوراخ کرد. دستش کاملأ تا شانه داخل سوراخ رفته بود و او با نوک انگشتانش سعی می کرد که دعا را بیرون بیاورد، که سوزش شدیدی را در دستش احساس کرد.
سالار یکباره کبود شد و ماری نسبتأ بلند از سوراخ بیرون زد و وارد جوی خشک آب شد.
یک روز از چهلم سالار گذشته بود که دو زن بزرگتر سلطان جنی با یک دست لباس به خانۀ گوهرک آمدند، تا هم لباس سیاهش را عوض کند و از عزا در بیاید، و هم او را برای سلطان جنی خواستگاری کنند.
***
گلوو-Galo—در گویش سیستانی به خربزه می‌گویند
شکم بند – در گویش سیستانی به نازا کردن کسی توسط دعا و جادو و جنبل می‌گویند
شاش بند- در گویش سیستانی به شاش بند کردن کسی توسط دعا و جادو و جنبل می‌گویند
بپور- در گویش سیستانی یعنی پدر بزرگ
گز- درخت کویری نسبتأ بزرگ و مقاوم در سیستان است که غذای شترهاست و از چوب آن به عنوان هیزم استفاده می‌کنند
تیرگ- اتاقکی کوچک در زمین است که در سیستان مردگان را در آن می گذاشتند و رویش را سقفی می‌زدند که از دریچۀ باز آن می‌شود جسد را در قبر دید.
نشان- جامه ای شسته نشده که بوی تن فرد مورد نظر را بدهد

میعادگاه

تنهایی دو برابر شده بود. دو آسمان، دو ماه، دو پل، دو رهگذر تنها و یک دریاچه که آنان را از تنهایی در آورد.