موکه مه کنجه که تو نو...
باد سرد پاییزی قطرات باران را محکم به دیواره های کاهگلی شهر می کوبید و جوی های آب ندیدۀ خیابانها، پر آب گل آلود شده بودند.
زنکه لته ای با موهای بلند و ژولیده اش آرام و بی عجله راه میرفت و گاهگاهی تکهای نخ و یا سر مقراضی پارچه ای را از روی زمین بر میداشت و با همان گل و لای داخل دامنش می انداخت.
توفان بی داد میکرد و تیرهای برق را به رقص در آورده بود. باد، سر نخلهای بیست متری خیابانها را دیوانه وار به هر طرف تکان میداد. خیابانها پر آب گل آلود بود و سیلاب، خیابانهای باریک را به پیاده روهای باریکتر دوخته بود. چاله چوله های خیابانها برای هر رهگذر غریبه ای حکم تله ای را داشت.
زنکه لته ای آشناترین آشنای کوچه پس کوچه های شهر آهسته آهسته به سمت انتهای خیابان میرفت و گاهی که نظرش به چیزی جلب میشد، می ایستاد و با خیال راحت آنرا سیر تماشا میکرد و اگر نخی یا سر مقراضی میبود با خوشحالی آنرا بر میداشت و به دامنش که آنرا با دست چپش گرفته بود می انداخت.
اوایل شب بود و باد و باران مردم را به خانه هایشان دوانده بود. توفان نیمی از لامپهای خیابان را شکسته بود و نیم دیگر را هم داشت می شکست. ناودانهای خانهها را باد برده بود و از هر پشت بامی آبشاری به خیابان میریخت .
زنکه لته ای در جوی خیابان نخ ها و سر مقراضی هایش را شست و در گوشهای گذاشت و با لباس داخل جوی آب که عمقش تا گردنش را می پوشاند، نشست و به سر و روی خود آب میزد. لباسهایش را در آب چنگ، و با دامنش سر و صورتش را لیف میزد. پس از آنکه از آب در آمد لته هایش را در دامنش ریخت و به راهش ادامه داد. تا آلونکش راه زیادی نمانده بود ولی او هیچ عجلهای نداشت. حاشیۀ پیاده رو کنار خیابان را گرفت و به طرف آلونکش رفت. باران تند، با حوصلۀ تمام گل و لای باقیمانده را از تن و لباس زنکه لته ای شست. شب به نیمه نزدیک شده بود که او به آلونکش رسید.
فرو رفتگی نبش خیابان حکم زباله دانی محل را داشت. زنکه لته ای سالها بود که در انتهای آن با کیسه هایی که پر پارچه ها و سر مقراضی های متفاوت بود، آلونکی درست کرده بود. آلونکی که وسعت آن به اندازۀ تنهایی اش بود.
اهالی محل دیگر او را مثل اوایل دیوانه خطاب نمیکردند و بچهها هم دیگر به او سنگ پرت نمیکردند. او آنقدر بیآزار بود که مادران هم مثل گذشته نمی توانستند بچه هایشان را با اسم پورزال جادوگر بترسانند. سپورهای شهرداری هم به او کاری نداشتند و حتی گاهی مواقع اطراف آلونک او را هم تمیز میکردند.
آلونک را تا نیمه آب گرفته بود و دیواره هایش که چیزی جز گونی ها و کیسه های پلاستیکی پر نخ و پارچه های جور واجور نبود، تا نیمه در آب فرو رفته بود. زنکه لته ای با قوطی حلبی آبها را به بیرون خالی کرد و درزها را با گل گرفت تا آب به داخل نفوذ نکند.
صدای پارس سگی از دور شنیده میشد و باران یکریز می بارید. زنکه لته ای با دو کیسۀ نخ در آلونکش را تقریبأ بست.
دیگر چشم چشم را نمی دید کورمال کورمال از لای کیسه های لته که دیوارهای آلونکش بودند، کبریتی در آورد و چراغ نفتی را روشن کرد.
نور آن برای آلونک یک متری اش کافی بود و حتی زیاد.
زنکه لته ای تکه آینۀ شکسته ای را از بین کیسه ها برداشت و به صورتش نزدیک کرد.
زنکه لته ای تکه آینۀ شکسته ای را از بین کیسه ها برداشت و به صورتش نزدیک کرد.
چشمهایش میشی میشی بود و زنده.
وقتی با انگشت چروک های صورتش را به اطراف می کشید، جوانتر میشد.
لبخندی روی لبهایش نشست، و غمی در چشمهایش.
لبخندی روی لبهایش نشست، و غمی در چشمهایش.
دیگر از پورزال لته ای خبری نبود. انگار باد و باران او را با خود برده بودند.
آبتنی در جوی خیابان به او جلای دیگری داده بود. موهای ژولیده و سیاهش، صاف شده بودند و تا زیر زانوهایش را می پوشاندند.
آبتنی در جوی خیابان به او جلای دیگری داده بود. موهای ژولیده و سیاهش، صاف شده بودند و تا زیر زانوهایش را می پوشاندند.
اگر تک و توکی موی سفید لای موهای سیاه و پر پشتش برق نمی زد، میشد که او را با دختر بچهای اشتباه گرفت.
بدون آنکه از جایش بلند شود دستش را دراز کرد و از لابلای کیسه ها جعبۀ مقوایی را در آورد.
فقط از روی پیراهن بلند و گلدارش که لباس تابستانی و زمستانی اش بود، میشد او را شناخت که آنرا هم همانطور نشسته از تنش در آورد.
موهای بلند و پر پشتش نیمی از بدن برهنه اش را پوشانده بود. انگار سینه بند بی رنگی پوشیده بود.
بدون آنکه از جایش بلند شود دستش را دراز کرد و از لابلای کیسه ها جعبۀ مقوایی را در آورد.
فقط از روی پیراهن بلند و گلدارش که لباس تابستانی و زمستانی اش بود، میشد او را شناخت که آنرا هم همانطور نشسته از تنش در آورد.
موهای بلند و پر پشتش نیمی از بدن برهنه اش را پوشانده بود. انگار سینه بند بی رنگی پوشیده بود.
سینه هایش برجسته وسفت بود و بدنی صاف و سفید داشت.
با شانۀ چوبی بزرگی گیس هایش را شانه زد و روی سینه هایش ریخت و لحظهای در آینۀ شکسته نگاه کرد.
با شانۀ چوبی بزرگی گیس هایش را شانه زد و روی سینه هایش ریخت و لحظهای در آینۀ شکسته نگاه کرد.
شرم دخترانه ای تمام تنش را لرزاند. با دستها و زانوهایش سینه هایش را پوشاند و از کارتن، لباس عروسی آبی رنگی را در آورد و تنش کرد.
او با شانۀ چوبی موهایش را شانه میزد و زیر لب میخواند:
موکه مه کنجه که تو نو منه نلی که بره / مادر من دختر تو هستم منو نزار ببرند
لهجه داشت. معلوم بود که محلی نیست و غریبه است.
کمتر پیش میآمد که او این وقت شب بیرون برود. علی الخصوص توی این هوای سرد.
ولی امشب کارهایش جور دیگری بود. او حال و هوای دیگری داشت.
لباس عروس چفت بدنش بود و دنبالهاش روی زمین کشیده میشد.
دکمه های لباس را بست و پا برهنه وارد خیابان شد.
توفان شدید، درختهای زیادی را از ریشه در آورده بود و بعضی تیرهای چراغ برق را هم شکسته بود.
خیابان کاملأ تاریک بود.
زنکه لته ای در حاشیۀ دیوار پیاده رو میرفت و زیر لب آواز میخواند:
سوزون و دسته که تو نو منه نلی که بره / سوزن و دستگیر تو هستم منو نزار ببرند
او وجب به وجب کوچه پس کوچه های شهر را می شناخت.
او با شانۀ چوبی موهایش را شانه میزد و زیر لب میخواند:
موکه مه کنجه که تو نو منه نلی که بره / مادر من دختر تو هستم منو نزار ببرند
لهجه داشت. معلوم بود که محلی نیست و غریبه است.
کمتر پیش میآمد که او این وقت شب بیرون برود. علی الخصوص توی این هوای سرد.
ولی امشب کارهایش جور دیگری بود. او حال و هوای دیگری داشت.
لباس عروس چفت بدنش بود و دنبالهاش روی زمین کشیده میشد.
دکمه های لباس را بست و پا برهنه وارد خیابان شد.
توفان شدید، درختهای زیادی را از ریشه در آورده بود و بعضی تیرهای چراغ برق را هم شکسته بود.
خیابان کاملأ تاریک بود.
زنکه لته ای در حاشیۀ دیوار پیاده رو میرفت و زیر لب آواز میخواند:
سوزون و دسته که تو نو منه نلی که بره / سوزن و دستگیر تو هستم منو نزار ببرند
او وجب به وجب کوچه پس کوچه های شهر را می شناخت.
هنوز چند قدمی بر نداشته بود که لباسش خیس خیس شد و دامنش هم کف آبهای خیابان را جمع می کرد.
او بنا بر عادتش به هر نخ و سر مقراضی دست دراز می کرد، ولی امشب تمایلی نداشت.
توفان درختها را شکسته بود و قسمتهایی از پیاده رو را بند آورده بود.
زنکه لته ای کنار درختی شکسته که در پیاده رو افتاده بود ایستاد، و با حیرت و شادی به نخ های تمیز و رنگارنگی که لابلای شاخههای درخت برق می زد، نگاه میکرد.
او بنا بر عادتش به هر نخ و سر مقراضی دست دراز می کرد، ولی امشب تمایلی نداشت.
توفان درختها را شکسته بود و قسمتهایی از پیاده رو را بند آورده بود.
زنکه لته ای کنار درختی شکسته که در پیاده رو افتاده بود ایستاد، و با حیرت و شادی به نخ های تمیز و رنگارنگی که لابلای شاخههای درخت برق می زد، نگاه میکرد.
مثل کودکی که وارد دنیایی پر از اسباب بازی شده باشد، خوشحال شد.
ذوقزده کنار شاخ و برگهای درخت نشست.
نخ سبز رنگی را از شاخه جدا کرد و به دامن بلندش انداخت و همچنان زیر لب زمزمه میکرد:
از راه باغک مه بره منه نلی که بره / از راه باغک میبرند منو نزار ببرند
خه دول و سازک مه بره منه نلی که بره / با دهل و ساز میبرند منو نزار ببرند
نخی سرخ، آبی ، یک سرخ دیگر...
شاخههای درخت پر نخهای رنگ و وارنگ بود.
زنکه لته ای برای جمع آوری نخ های رنگی وارد شاخ و برگهای درخت شد.
درخت بید بزرگی بود که افتاده، ارتفاع آن دو برابر قد زنکۀ لته ای بود و تمام پیاده رو را هم گرفته بود.
دامن لباسش به شاخه ها گیر میکرد و سرشاخه ها را می شکست.
ذوقزده کنار شاخ و برگهای درخت نشست.
نخ سبز رنگی را از شاخه جدا کرد و به دامن بلندش انداخت و همچنان زیر لب زمزمه میکرد:
از راه باغک مه بره منه نلی که بره / از راه باغک میبرند منو نزار ببرند
خه دول و سازک مه بره منه نلی که بره / با دهل و ساز میبرند منو نزار ببرند
نخی سرخ، آبی ، یک سرخ دیگر...
شاخههای درخت پر نخهای رنگ و وارنگ بود.
زنکه لته ای برای جمع آوری نخ های رنگی وارد شاخ و برگهای درخت شد.
درخت بید بزرگی بود که افتاده، ارتفاع آن دو برابر قد زنکۀ لته ای بود و تمام پیاده رو را هم گرفته بود.
دامن لباسش به شاخه ها گیر میکرد و سرشاخه ها را می شکست.
زنکه لته ای وسط شاخههای درخت مثل پرندهای بود که در جنگل گم شده باشد.
او با شوق تمام از درخت نخ می چید و آنها را به دامن بلندش میریخت.
بنفش، صورتی، زرد، یشمی، یک آبی دیگه...
او با شوق تمام از درخت نخ می چید و آنها را به دامن بلندش میریخت.
بنفش، صورتی، زرد، یشمی، یک آبی دیگه...
و نظرش را طناب بزرگ و طلایی رنگی به خودش جلب کرد، که تا به حال هیچ وقت ندیده بود.
"از همۀ نخها و سرمقراضی های دیگر قشنگتر است" – به خودش می گفت.
"نخی بزرگ و تمام نشدنی...
"با آن برایم تاجی درست میکنم. تاجی که فقط از نخ باشد. نخی طلایی".
طناب آنقدر براق بود که در تاریکی هم می درخشید.
"با آن برایم تاجی درست میکنم. تاجی که فقط از نخ باشد. نخی طلایی".
طناب آنقدر براق بود که در تاریکی هم می درخشید.
سر طناب طلایی لای شاخههای درخت بود و ته آن از روی تیر چراغ برق در تاریکی آسمان گم میشد.
زنکه لته ای احساس غریبی داشت.
اولین بار بود که گریه میکرد. اشکهایش با باران قاتی شده بود.
او همانطور که به سمت طناب طلایی میرفت، زیر لب هم زمزمه میکرد:
موکه مه کنجه که تو نو منه نلی که بره - سوزون و دسته که تو نو منه نلی که بره.
----------------------
موکه - مادر
کنجه - دختر
موکه مه کنجه که تو نو ... مادر من دختر توأم ... - ( ترانه ای است سیستانی، که موقع انتقال عروس از خانۀ پدر به خانۀ شوهر، همراهان عروس بدرقه کنان از زبان عروس برای مادر، پدر، خواهر و برادر عروس میخوانند که حکایت از وابستگی و عشق عروس نسبت به مادر و خانۀ پدری عروس دارد. )
لته - به نخ و پارچۀ کهنه و فرسوده میگویند.
پورزال - پیرزن
زنکه لته ای احساس غریبی داشت.
اولین بار بود که گریه میکرد. اشکهایش با باران قاتی شده بود.
او همانطور که به سمت طناب طلایی میرفت، زیر لب هم زمزمه میکرد:
موکه مه کنجه که تو نو منه نلی که بره - سوزون و دسته که تو نو منه نلی که بره.
----------------------
موکه - مادر
کنجه - دختر
موکه مه کنجه که تو نو ... مادر من دختر توأم ... - ( ترانه ای است سیستانی، که موقع انتقال عروس از خانۀ پدر به خانۀ شوهر، همراهان عروس بدرقه کنان از زبان عروس برای مادر، پدر، خواهر و برادر عروس میخوانند که حکایت از وابستگی و عشق عروس نسبت به مادر و خانۀ پدری عروس دارد. )
لته - به نخ و پارچۀ کهنه و فرسوده میگویند.
پورزال - پیرزن